بسم الله
فانتزی، ما، گذر سالیان و دلتورا
امشب برای حدودا بار پنجم در عمرم مجموعه پانزده جلدی دلتورا را با عشق و علاقه تمام کردم.
مجموعه ای که شخصا و برای خودم، یکی از بهترین کتاب های فانتزیی هست که در تمام عمرم خوانده ام و کم نویسنده ای را دیده ام که بعد از پنج بار دوره کردن کتابش هنوز بتواند من را سر حال بیاورد و تخیلم را به پرواز در آرد.(البته اینجا از تمام اساتید فانتزی به خصوص استاد تالکین که به نوعی گاد فادر و کورلئونه ی فانتزی هستند عذر خواهی میکنم.)
شاید سلیقه بد من است، شاید به خاطر اینکه اولین مجموعه فانتزیی بود که با ولع خواندم( و با قیمت مفت نزدیک به نه جلدش را به صورت دست دوم و اعلا از یک خیریه صاحاب شدم:) )، شاید به خاطر اصالتش است، شاید به خاطر اینکه کلا استرالیایی ها را دوست دارم و دوست دارم شبیه آن بنویسم و هزاران شاید دیگر. ولی به نظرم اصلی ترین دلیلش، بزرگ بودن این مجموعه است.
وایسید، بذارید مباحث رو قاطی نکنید، احتمالا همه اتان جا میخورید که الان من قرار است مجموعه محبوبم را تا اعلا درجه بالا ببرم و بالاتر از فانتزی های بزرگ سالانه یا به قول با سواتاش، یانگ ادالت قرار بدم(که البته این کار را با کمال میل انجام میدهم:) )، ولی فی الواقع بحث من درجه بندی سنی این مجموعه نیست، بحث من چیزی هست که در این مجموعه دیده میشه، ولی در کتاب های دیگر نیست، بلوغ.
بلوغ نه به معنای جوانی و تین ایجر بودن، بلکه به معنای رشد یافتن و به مرحله پختگی رسیدن. زمانی که حالا فرد میتونه با دقت و علم بیشتری هستی و دنیا رو ببینه و واقعیت ها رو درک کنه. با درکی اخلاقی نه خودخواهانه.
متاسفانه در دوره ای به سر میبریم که مسئولیت پذیری در داستان های فانتزی به حداقل رسیده و با شخصیت هایی مواجه هستیم که در کمال بی مسئولیتی، کارهای بدشان را توجیه میکنند و مانند کودکان در برابر بزرگ شدن و آدم شدن مخالفت میروزند و با گریه و پا بر زمین کوبیدن، سعی در اثبات خود دارند.
چیزی که در گذشته نبود، یا اگر هم بود، با بلوغ همراه بود.(مثلا ما شخصیت گالوم در ارباب حلقه ها را میبینیم، شخصیت بدی است، شرور است، ولی قابل درک است و به سمت خوبی گام بر میدارد، اما حداقل فیلم(چون سه گانه کتاب رو هنوز کامل نخوندم(بخوانید حال خوندنشان را ندارد:)) نمی آید گالوم را تطهیر کند و بگوید که نه او درست میگفت و همه اشتباه میکردند.)
دقیقا دلتورا برای من یاد آور دوره ای هست که آدم ها از کودکی میگذشتند و بالغ میشدند. دوره ای که دلتنگش هستم.
من در دوره ای هستم که مدام دارم حداقل در حد و اندازه خودم، بیشتر و بیشتر میفهمم و مدام کتاب میخونم. درباره مارکس خواندم، وبر، فروید، نیچه، برلو، سر کنفرانس تطور ارتباطات دکتر علی شاکری بودم(اوففففففففف! خفن!)، جامعه شناسی خواندم، فلسفه، ادبیات، نظریه روایت، نظریه ارتباطات، کوفت، زهر مار و تمام این ها مفید است و قسمتی است از بزرگ شدن، از بالغ شدن.
ولی همزمان چیزهایی در حاشیه مرا از سیر صعودیم باز میدارد و در شیبی ملایم به سمت سقوط مرا میبرد.
در دوره ای که وقتی فیلم میبینم تکنیک ها و افکت های درام و فیلمنامه نویسیش در ذهنم جولان میدهد و روان شناسی قدرت در شخصیت پردازی جولان میدهد و سه حوزه ارتباطات فرآیند های شخصیت را بررسی میکند و در فیلم و گیم به نظریه های مولف فکر میکنم، خلاقیت و جادو یادم رفته.
زمانی که یک رمان را میخواندم و آن قدر پر شور و پر احساس میشدم که میخواستم پرواز کنم و سقف فلک را بشکافم، با شیاطین درگیر شوم و با یک شمشیر خفن گنده که با یک نور الهی آبی رنگ(و ترجیحا نئون) میدرخشد در جهنم انواع و اقسام کلاس های مختلف شیاطین را تار و مار کنم.
زمانی که مثل الان اینقدر مزخرف نبودم و میتوانستم عمق احساس را درک کنم.
هعی، یادش به خیر.
اوه، اوه، اشتباه نشود! این به معنی تنگ شدن برای دوران کودکی نیست، بلکه میگویم عین بلوغ است، عین درک هستی و اجزای آن و یک ارتباط صمیمانه با آن است، نه یک شور احمقانه من باب دیدن یک اژدها(که من خیلی دوستشان دارم.)
و آه، تمام این ها حکایت من است.
در روزگاری به سر میبرم که تمام دوستان مدرسه ام (بخوانید مشتی جماعت کمونیست افراطی روشنفکر!) دیگر مانند گذشته پیشم نیستند و همه دلمان برای یکدیگر و دوران با هم بودن تنگ شده. اما ابلهانه است که بخواهم به دوران مازوخیستی کنکور برگردم و تمام آن مزخرفات و زجرهایی که کشیدم را با بهانه دوستی توجیه کنم، ابلهانست. راه حل بازگشت به گذشته نیست، بلکه بلوغ است، رسیدن به یک فهم جدید، یک شور جدید، بدون اینکه بخواهیم با روشن فکر بازی کودکی و شور آن را کنار بگذاریم.(چقدر تناقض در نوشته ام است، دوستشان دارم!)
آه دلتورا.
کمی اصلا از خود مجموعه بگویم. یک فانتزی تمام عیار.
یک سرزمین گسترده با انواع و اقسام نژاد و هیولا و مکان های باحال که میخواهید در آن جا باشید. کلی مبارزه خفن، سرزمین های کشف نشده، دنیای مالیخولیایی سرزمین سایه ها و آه.
سکانس نهایی مبارزه اژدهایان در کتاب آخر مجموعه آخر.
به راستی چه کسی میتواند از نبرد تمام عیار و جادویی هفت اژدها لذت نبرد؟(مخصوصا اینکه قبل از آن اژدهای زرد یک نبرد تمام عیار داشته.)
یا از کشف راز مردم عجیب منطقه پلینز(تام و خانواده اش) یا کاراکتر محشر هالک طور استیون؟
فی الواقع سرزمین گسترده ای است و در عین پر بودن از معنا و محتوا جان میدهد برای گیک ها و طرفداران فانتزی جان بر کف که یک ویکی پدیای اساسی درباره اش در بیاورند و درباره قسمت های ناگفته ای که امیلی رودا از تاریخچه سرزمین دلتورا و اطراف و اکنافش(و همچنین افسانه های آواز پرنده تنا) خیال پردازی کنند.
راستی، شخصیت های به یاد ماندنیی دارند، از دووم مرموز تا سه گانه فرویدی جاسمین(کودک) لیف(بالغ) و باردا(بالغ)(باردا اسم مرد است.)
اما گل سر سبد این مجموعه به راستی ارباب سایه هاست. شخصیتی که بعد از سال ها و بعد از خواندن کلی کتاب و کمیک و ... هنوز در صدر لیست آدم بد های من قرار دارد.
برای اینکه در ادامه تقریبا کل دلتورا اسپول میشود(بیشتر شخصیت ها)، در باکس میگذارمش:)
خب فکر کنم در جعبه لو نرفتن داستان خیلی نوشتم.
در کل اگر دلتان لک زده برای یک مجموعه که فانتزی تمام عیار باشد(از یک ماجرای دارک فانتزی در نقابداران و آن حالت های اسیدی در کشتی لیدی لاک تا یک اژدها سواری کلاسیک) دلتورا بخوانید، اگر دلتان مفاهیم عمیق میخواهد دلتورا بخوانید.
و راستی
اگر یک ترجمه خوب میخواهید، یک ترجمه مادرانه، یک ترجمه افسانه ای. دلتورا ترجمه شده ی خانم و استاد محبوبه نجف خانی را بخوانید که حق بزرگی به نسبت به ادبیات کودکمان دارند.
امیرحسین زارع رهورد
یاعلی