سلام سلاااااام
بنا به نظر و تصمیم گیری اعضادی فعال
سایت قرار شد یدونه داستان گروهی طنز بنویسیم
اوردن هر گونه شخصیت جدید به داستان مجاز است
حتی شخصیت خودتون دوست عزیز
ژانر داستان: آزاد
ماورایی تخیلی،ترجیحاً طنز (لوس نشه
)
- به کار بردن هر گونه جادویی در هر سطح تخیل آزاده
حتی جادوی سیاه
قوانین:
- حداقل 5 خط باید بنویسید، وگرنه اسپم حساب میشه
- توی این تاپیک اگه پستی به جز ادامه داستان باشه پاک میشه
- لطفا لطفا هرگز از جوکهایی که قبلاً شنیدین استفاده نکنین (قبلاً توسط سایر افراد امتحان شده جالب نمیشه اصلا)
- بحث و دعوا ممنوعه
اینا رو هم خودتون میدونین ولی خب بازم میگم:
هر کی باید نوشته ی قبل از خودش رو ادامه بده سعی کنه یخورده داستان رو معمایی کنه و یه جای هیجان انگیز داستان رو نگه داره تا نفر بعدی ادامه رو بنویسه
و این که اول داستان رو خودم شروع میکنم و لطفا شما ادامه بدین
امیدوارم یه داستان خیلی خیلی قشنگ با هم بسازیم
و البته امیدوارم داستانمون به سر انجام برسه و همه یهو وسطش غیب نشن


قصهی ما قصه ی ماهپیشونیه یه افسانه قدیمی ایرانی که مطمئنم همه خوندینش (اگرم نخونده بودین الان دیگه احتمالا رفتین بخونین ببینین چیه
شاید هم نرفتین)
در هر صورت قصه قبلی دیگه مهم نیست اول قصه همونه اما میخوایم با کمک هم یه داستان گروهی افسانهای و قشنگ بسازیم که بعدا هم از خوندنش لذت ببریم
ببینم چه میکنید دیگه
اینم از اول قصه
یکی بود و یکی نبود. دختری خیلی زیبا و باهوش در شهری زندگی می کرد. او یک خواهر داشت که خیلی زشت و **** بود ، اما خواهر ناتنی او بود و مادرش کس دیگری بود. مادر آن دختر زشت خیلی حسود بود و برای دختر زیبا نقشه می کشید که او را از سر راه بردارد.
تا یک روز که فکر کرد که او را در چاهی که می گویند در ان دیوی زندگی می کند بیاندازد.که هر کس درون چاه بیافتد دیو او را از بین می برد.
یک شب که دختر خیلی خسته بود و در خواب عمیقی فرو رفته بود او را بغل کرد و در چاه انداخت.
چرا آن دختر این قدر خسته می شد زیرا همه کارهای خانه به عهده او بود و اگرکارها را انجام نمیداد به او غذا و جا نمی دادند
او مجبور بود تا همه کارها را انجام دهد
و اما همین که به پایین چاه رسید...