باسلام خدمت همه خوانندگان عزیز اولین داستان گروهی مشترک با زندگی پیشتاز
قبل از هرچیزی لازم میدونم چند نکته متذکر بشم:
اول این که برای شرکت در داستان حتما باید با ناظر داستان (در بوک پیج @Harir-Silk ) صحبت کنید قبلش و کلاستون رو تعیین کنید برای اطلاعات بیشتر هم میتونید به کانال تلگرامی داستان گروهی مراجعه کنید
دوم اینکه قوانین داستان گروهی رو مطالعه کنید:
و درنهایت هم قوانین مربوط به جاسوسهارو مطالعه کنید:
روزگاری بس سیاه و کینهتوزتاکسی مرا جلوی ساختمان بزرگ و بسیار مرتفع خبرگذاری بوک پیج پیاده کرد.
رعد کینه، ابر یأس سینهسوز
در میان این بلا باش و بمان
همره ما در پی رمز و رموز
م.داشخانه
بوکپیج هم مثل زندگی پیشتاز یک سازمان مطالعه و بررسی و حذف موارد ماورءالطبیعه مثل شکار اشباح و اجنه و دستگیری خوناشامان و ... بود، و آنها برخلاف پیشتاز ترجیح داده بودند بجای در دست گیری رسانه تصویری و صوتی از رسانه چاپی و کاغذی استفاده کنند، این روزها به جرئت میشد گفت که اکثر نشریات و روزنامه ها و مجلههای خبری از زیر سبیل این سازمان رد میشد و حتی خیلی از کتابها و فیلنامههای معروف و ... شعار این سازمان ک بزرگ روی سردر ساختمان ثبت شده بود: ما ابدیت را ثبت میکنیم.
دقیقا نیم ساعت پیش بود که از ساختمان آن یکی سازمان بیرون آمده بودم، اطراف را نگاه کردم، متاسفانه هیچ بیکاری آن اطراف نبود ک گل و شیرینی دستش باشه و من کش برم، درنتیجه دست خالی وارد ساختمان شدم.
انتظامات اینجا کمی با قبلی فرق داشت، اینجا انتظامات را به دخترها سپرده بودند و این کار را برای من بسیار راحتتر میکرد، هرچند من به سادگی میتوانستم بگویم با رئیستون تماس بگیر و اونوقت منشی رئیسشان تایید میکرد من میتوانم تا طبقه اتاق رئیس بالا بروم، اما این اصلا باحال نبود و من دوست داشتم برتریم را به رخ بکشم.
- سلام آقا میتونیم کمکتون کنیم؟
- فکر میکنم خونه همسایمون شبح زده میخوام کمکم کنید
- ببخشید اقا ما اینجا تو کار خبرنگاری و خبرگذاری هستیم نه شبح...
- ولی قبلا هم از همین شرکت اومده بودن و به من کمک کردن و ادرس اینجارو برای مواقع بعد بهم دادن!
- اممم خب پس اگه اینطوره همراه من بیایید.
نقشهام گرفت. انتظامات اینجا حتی از آن بادمجان دور قاپچینهای متملقِ پیشتاز هم هالوتر بودند.
-----------------------
من و یکی از دخترها داخل آسانسور بودیم و تمام حواس من به کارت او بود که در محفظه آسانسور کشید و طبقه چهارم را انتخاب کرد، اگر من میخواستم به طبقه آخر برسم میبایست کارتش را میدزدیم به هرحال خیلی کم پیش میآمد اعضای سازمان رئیسشان را مستقیم ببیند و اصولا از منشی دستورات و ماموریتها را تحویل میگرفتند. وقتی آن را پشت سرش گذاشت الکی خودم را به جلو هل دادم و با او برخوردی کردم و بدون اینکه نگاه کنم کارتش را از جیبش برداشتم و در جیبم گذاشتم و بخاطر از دیت دادن تعادلم از او عذر خواستم.
صدا دنگ آسانسور نشان داد به مقصد رسیدیم.
روبهرویم یک صف پر از ماموران تا دندان مسلح، اسلحههایشان را به سمتمان نشانه گرفته بودند.
کسی جلوی صفشان قرار داشت به دختری که پشت سرم بود گفت:
- قضیه چیه ستاره؟
- این آقا پسر زبل فکر میکرد با یک مشت هالو طرفه و توی آسانسورم خیلی ناشیانه سعی کرد کارتمو بدزده اما بجاش کارت ویزیت دندون پزشکمو بلند کرده!
صدای خنده چند نفر از دخترهای روبه رویم به گوش میرسید، خب اعتراف میکنم آنقدرها هم هالو نبودند و کارشان را بلد بودند. اما سعی نکردم کارت را دربیارم و چک کنم اینکار اصلا حرفهای نبود و نمیخواستم اگر ادعایش درست بود بهشان ف صت دیگری برای دست انداختنم بدهم .
صدایی از دور تر و پشت سرشان گفت:
- دخترا، دخترا. میتونید از اینجا به بعدو من با مهمونمون میرم.
و اینگونه سمیه ظاهر شد و دخترها متفرق شدند.
سمیه مرا با آسانسور تا طبقه بالا همراهی کرد
- چرا نمیتونی خیلی راحت با یه تماس همه چیو اوکی کنی؟
- خب میخواستم سطح امنیتی سازمونتونو چک کنم، بدک نبود.
به طبقه آخر رسیدیم و در حینی که از کنار میز منشی رد شدیم و منتظر هماهنگی بودیم گفت:
- اوه از توجهت ممنون ولی ما مامورای امنیتیمونو خیلی خوب آموزش میدیم!
----------------------
اصولا دوقلوها خیلی شبیه هم هستند، اما خواهرهای من فقط در برخی فرعیات کوچک به هم شباهت داشتند، یکی دیگر از تفاوتشان در کلکسیون مورد علاقهاشان بود، همانقدر ک اعظم عاشق سیگارهای برگش بود، حریر عاشق بطریهای دلسترش بود، اتاقش یک طبقه بزرگ برای انواع دلسترها داشت؛ دلسترهای فرانسوی، ایتالیایی، دلسترهای قرمز و زرد ۱۰ ساله، ۱۵ ساله و حتی دلسترهای بسیار نایاب و گران قیمت. (هرکس فکر کنه کلمه دلستر یک پوششه برای یک واژه دیگه هم ذهن منحرفی داره هم خیلی براش متاسفم!)
کاملا حواسم را جمع کرده بودم که از ملاقاتم با اعظم امروز صبح چیزی نگویم وگرنه اوقاتش تلخ میشد و از پول خبری نبود.
- سلام برادر، چرا نمیشنی؟
- سلام حریر، خیلی وقته ندیدیم همدیگه رو.
- و من خیلی از این بابت خوشحالم، اصولا ملاقات با تو باعث میشه همیشه یک ضرر مالی بهم بخوره، تو همیشه مایه هزینه هستی.
- باعث افتخارمه که...
قبل از اینکه پاهامو روی میزش بذارم چاقوی میوه خوری تو دستش رو روی میز ماهونی فرو کرد و با خشم گفت:
- حتی یک ثانیه هم از ذهنت نگذره که پاتو بذاری روی میز.
خب اینهم یک شباهت دیگر بین دو خواهر بود، البته جدای از سردی و بیتفاوتی خانوادگیمان.
- نوشیدنی؟
- نه ممنون من ذهن بازو صافو ترجیح میدم
شانهای بالا انداخت و برای خودش یک لیوان دلستر ریخت.
- برات یه ماموریت دارم
شستم خبردار شد قضیه چیه، شاید این دوتا دوقلوهای چندان همسانی نباشن و با هم رابطه خوبی نداشته باشن، اما کاملا مثل دوقلوهای بیشماری حواس مرتبطی بهم دارن، و من تقریبا ۱۰۰ درصد مطمئن بودم ماموریت حریر چیست؛ درنتیجه سعی کردم تا حد ممکن مکالمهام با اعظم را بازسازی کنم:
- صبر کن، چرا من؟ این سازمان تو پر از مامورای مختلف با استعدادای مختلفه، مثلا همین گروه مامورای ارشدت سمیه و مهرنوش رو بفرست.
- اینگه کیو به بفرستم از جایگاه ریاست به خودم مربوطه و در ضمن فکر میکنم تو برای اینکار مناسبتری، و گذشته از اون مامورای من هر روز درگیر هستن، اوضاع بلبشو بوده و هست و خواهد بود
- بذار حرفاتو ترجمه کنم! داری میگی یه ماموریت خاصه که حاضری بخاطرش به من که یه مامور آزاد و خیلی پرهزینهای هستم رو بندازی بخاطرش چون اولا ترجیح میدی اگه اتفاقی افتاد مامورای عزیزت مشکلی براشون پیش نیاد و دوما ماموریت مخفی و خیلی خاصیه، درست گفتم؟
دلسترشو سر کشید و گفت:
- اینم یک زاویه دید قابل تامله.
- چقدر ظالمانه، قلبم به درد اومد، حالا چه ماموریتیه؟
هرچند کاملا شستم خبردار بود که چه ماموریتیه
- یه شرکت دارو سازی، با اینکه هیچ کارت به آدمیزاد نرفته ولی فکر کنم تلوزیون دیده باشی یا دست کم از تبلیغات درو دیوار و مجله و مردم اسم شرکت بزرگ پزشکی و دارویی ریلایف رو شنیده باشی، بیمارستانای بزرگ، ساخت مدرن ترین تجهیزات روز پزشکی موارد آرایشی و بهداشتی و داروسازی؛ این روزا هرکسی حداقل یک وسیله از این شرکت داره، خمیردندون یا کرم ضد آفتاب یا ...
- و تو فکر میکنی اینهمه موفقیت یه دلیلی داره و میخوای من آمارشو دربیارم درسته؟
- نه دقیقا، ولی یه همچین چیزایی... و بریم سر موضوع بعدی، چقدر؟
- خب شرکت بزرگیه و در افتادن باهاشون دردسر داره و اونقدر خرپول هستن که با اطمینان بگم سیستم امنیتیشون صد برابر شماست! پس فکر کنم ۷ برابر قیمت همیشگی منصفانهاست
- ۴ برابر قیمت همیشگی، و ششصد میلیونشو همین الان میریزم، ششصد میلیون باقیمونده رو بعد از انجام کار.
خب ۴ برابر هم خوب بود، من همیشه با بوکپیج گرونتر حساب میکردم چون بودجه زیادی داشتن و من عاشق پول بیشترم، در نتیجه ۴ برابر هم برایم کفایت میکرد. حریر چند دکمه لب تابش را تلق تلق کنان فشار داد و بعد از بانک اساماس واریز وجه برایم آمد.
بلند شدم و گفتم:
- از الان انجام شده بدونش خواهر کوچیکه.
قبل از اینکه از در برم بیرون گفت:
- اگه یبار دیگه با کفشای کثیف بیایی تو اتاقم از پول خبری نیست.
----------------------------
این ماموریت هرچه که بود مطمئنا مهمترین و خاصترین ماموریت زندگیم محسوب میشد، چرا که برای اولین بار هر دو خواهرم به من یک ماموریت داده بودند، البته من به هیچکدام این را نمیگفتم! چون من عاشق گرفتن پول از هردویشان بودم.
بله درسته من همه اینهایی که شما میگویید هستم، کلاش، شیاد، کلاهبردار، سنگدل و شیطان صفت و بلاه بلاه بلاه
حالا اگر اجازه بدهید یک ماموریت دارم که باید به آن برسم
و ای کاش زودتر میفهمیدم که این ماموریت احتمالا آخرین ماموریت عمرم خواهد بود.
لینک دانلود توجه 1: حتما دومین پست این تاپیک رو هم قبل از هرکاری بخونید!
توجه 2: حتما قبل از زدن اولین پستتون با ناظر مربوطه یک صحبت کنید تا روال کار دستتون بیاد
توجه 3: خواندن تمام پست های وبسایت همسایه اجباری و الزامی نیست اما بد نیست دست کم دو پست اول هر تاپیک را مطالعه کنید برای راحتی و سهولت: لینک تاپیک در انجمن پیشتاز