سلام
این اولین باره که شروع کردم به نوشتن و البته هنوز هم دارم مینویسمش و خب،حدس میزنم داستان کوتاهی نباشه.
نمیدونم کارم در چه حدیه و اصلا ارزش وقت گذاشتن رو داره یا نه،اما امیدوارم دوستش داشته باشین.
نقدش کنین،خوشحال میشم نظرتون رو بدونم.
فصل اول درب خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم و کولمو روی مبل خاکستری رنگ کنار درب رها کردم.
مامان اولین و تنها کسی بود که از اشپزخونه به استقبالم اومد:"اوه برگشتی؟خب،چی شد!؟دکتر چی گفت؟؟" سفت در اغوش کشیدمش و با نفس عمیقی، در حالی که سعی میکردم طبیعی لبخند بزنم، مامان رو از خودم جدا کردمو دروغ گفتم :"اوه مامان من خبرای خوب دارم!دکتر امروز گفت پرتو درمانی جواب داده و کافیه و دیگه لازم نیست انجامش بدم!من دارم خوب میشم مامان!سرطان من داره روز به روز بهتر میشه!" و سعی کردم خودم رو شاد ترین ادم دنیا نشون بدم و قهقهه ی خندم کل فضای خونه رو گرفت،مامان،درحالی که اشک توی چشمای ابی رنگش جمع شده بود باز هم منو در اغوشش سفت تر از قبل فشرد و از خوشحالی، زد زیر گریه. این باعث میشد احساس نفرت انگیز بیشتری نسبت به خودم داشته باشم،حالم داشت از خودم بهم میخورد، این حق مامان نیست،نه،ابدا حق اون نیست.
مامان رو از اغوشم بیرون کشیدم و با لبخندی گونش رو بوسیدم و برای فرار از دستش گفتم:"خب مامان،من،خب...راه رو مجبور شدم با اتوبوس بیام و خیلی انرژی ازم گرفته شد،پس...من میرم بالا تا یکم استراحت کنم!"مامان سر تکون داد و لبخند به لب به سمت اشپزخونه راه افتاد، و در همون حال باصدایی که از خوشحالی بلندتر از حد معمول بود گفت:"باشه ،برای شام برات دسری که دوست داری درست میکنم! امشب رو باید جشن بگیریم!! " کوله رو از روی مبل چنگ زدم و مامان رو با خوشحالی الکیش تنها گذاشتم و به اتاقم به طبقه ی بالا رفتم. در اتاق رو باز کردم و بوی همیشگی عود درون اتاقم رو بایه نفس عمیقی به ریه هام فرستادم،من عاشق این بو هستم،بوی درخت بلوط و هلو.
درب اتاق رو پست سرم بستم و یواشکی قفلش کردم، اتاقم شامل دیوار های صورتی کم رنگ،یه تخت بزرگ تمامن سفید وسط اتاق،میز تحریرم در سمت چپ اتاق و یه کاناپه ی سفید صورتی سمت راست اتاق میشد و کنار کاناپه کمد لباس و ایینه ی قدّیم قرار داشت.بالای میز تحریرم،پنج قفسه وجود داشت که تماما پر بود از انواع و اقسام پاک کن ها،من یه کلکسون کامل از پاکن های یک ده ی اخیر داشتم!
پرده ی حریر صورتی یاسی رنگ رو تمامن کشیدم تا اسمون خاکستری رنگ لندن جلوی چشمم نباشه و بعد کلاهگیسم رو از سرم در اوردمو شلخته وار روی کاناپه انداختم و همراه کوله پشتیم روی تخت ولو شدم و به حرف های دکتر فکر کردم...
توی مطب،روی صندلی چرم مشکی رنگ احساس فاجعه ناکی داشتم.اب دهنم رو به زور قورت میدادم و دکتر در کمال ارامش پرونده ی پزشکیم رو ورق میزد.دلم میخواست بهم همه چی رو بگه،که این همه شیمی درمانی و پرتودرمانی و پیوند مغز استخوان برای این سرطان لعنتی جواب داده .دکتر بالاخره بعد از چند دقیقه که مثل چند قرن گذشته بود شروع به حرف زدن کرد:"خب،فِلیشیانا، بزار باهات رو راست باشم.فکر میکنم بهتره درمان رو قطع کنیم. سرطان تو پیشرفت کرده.معمولا سرطان خون با پیوند مغز استخوان بهبود پیدا میکنه اما متاسفانه برای تو جواب نداده،و سرطان تو هم،حالا در وضعیت حاد قرار داره،توی علم پزشکی بهش میگیم لوسمی مزمن میلوئیدی.دیگه کاری از دست ما بر نمیاد.متاسفم. "نفسم به سخت بالا می اومد.دیگه کاری از دست کسی بر نمیاد...
صدای غریبه ی خودم انگار از فرسنگ ها دورتر به گوش رسید:"پس...من چقدر دیگه زنده میمونم؟" دکتر پرونده رو بست و انگشتاش رو در هم گره کرد و با مکث گفت:"خب...4تا9ماه،اگر بدنت خیلی مقاومت کنه،یک سال" دنیا دور سرم به چرخش افتاد...من به پایان رسیدم،درحالی 23سال بیشتر ندارم...فقط 4تا9ماه... چشمام سیاهی میرفت...
کشو قوسی به خودم دادمو توی تختم تکون خوردم و از جام بلند شدم.من تموم راه از مطب دکتر تا خونه رو فکر کرده بودم...به همه ی کارهایی که کردم،به اینده ای که هیچ وقت نمیتونه وجود داشته باشه،به رویاهایی که برای زمان پیری و نوه هام داشتم...حالا همشون،یه رویای غیر قابل دسترس بودن...من دارم میمیرم و این امتحان ریاضی بچگیام نیست که ازش فرار کنم،از مرگ نمیشه فرار کرد.فقط میشه برادرانه در اغوشش کشید.
صدای موسیقی جاز که خواننده به زبون اسپانیایی میخوند از طبقه ی پایین به گوش میرسید،اگر یکم دقت بیشتری میکردم ،صدای مامان هم که باهاش همخوانی میکرد رو میتونستم بشنوم.
به سمت کمد لباسم رفتم و سعی کردم یه لباس راحت پیدا کنم برای پوشیدن.کمد لباس من به سه دسته تقسیم میشد،لباس های رنگ روشن ،لباس های مشکی و لباسای رنگی رنگی .اولین بلوز مشکی و شلوار مشکی رو بیرون کشیدم و قصد به پوشیدنشون کردم اما،احساسی درونم،اجازه ی پوشیدنشون رو نمیداد،انگار اون احساس هم نمیخواست باور کنه کار من دیگه تمومه،دیگه قرارنیست جشن تولد25سالگی یا50سالگی بگیرم،قرار نیست برم و همه ی دنیا رو بچرخم و توی جنگلا چادر بزنم... دیگه نمیتونم... نه،دیگه قرار نیست زنده بمونم... اشک حلقه زده ی درون چشمام سر خورد و گونم رو تر کرد...من میمیرم...و کلمه ی مرگ توی ذهنم هزاران هزار بار منعکس شد....
سر کچلم رو توی بالشت های روی تخت فرو کردم و هق هق گریه ام رو با بالشت ها خفه کردم.نه، این حق من نیست، من برای مردن خیلی جوانم، مادربزرگ با هشتاد و هشت سال هنوز زنده و سلامته اما من،حتی نمیتونم مطمئن باشم که تولد24سالگیم رو میبینم یا نه... دنیای عادلانه ای نیست... من هنوز آرزو هایی دارم...میخواستم برم قطب شمال و پنگوئن ها رو ببینم،میخواستم جنگل ها رو با قدم هام متر بزنم،میخواستم یه زندگی رویایی برای خودم بسازم، نیمه ی گم شدمو پیدا کنم و باهاش ازدواج کنم...مادر بچه های فسقلیم باشم... قرار بود،اما حالا نیست،دیگه آینده ای ندارم،گذشته هم که گذشته و نمیتونم دوباره تجربه ش کنم و خب... هیچ وقت کسی، بهم یاد نداده که در زمان حال زندگی کنم....
سرم رو از توی بالشت ها بیرون کشیدم و همون طور که روی تخت بودم،به خودم درون ایینه نگاه کردم،دختر درون ایینه،بی مو،بی ابرو،بی مژه،قیافه ش شبیه مرده ی متحرک شده.درسته مشکل بزرگ ادما همینه،کسی نیست که بهشون در حال زندگی کردن رو یاد بده،یا غصه ی گذشته رو میخوریم و یا منتظر اینده ایم و حالا برای منی که هر لحظه میتونه اخرین لحظه باشه،این سبک زندگی، کاملا به درد نخوره....باید بچسبم به همین لحظه ها...همین هایی که جلو دستو پا ریخته و کسی بهش اهمیت نمیده...باید چنگ بزنم به این ثانیه ها و دقیقه ها.
همچنان چپ چپ به دختر عجیب درون اینه خیره بودم،حالم از اون دختر بهم میخورد،من فلیشیانا مایلز،نباید کم بیارم،نباید بزارم اون دختر توی ایینه من باشه،نه! من اون دختر مزخرف نیستم!اگر تا الان زنده مانی کردم،از حالا،تا آخرین لحظه ای که قراره زنده باشم رو میخوام زندگی کنم.زندگی!!از تخت بلند شدمو کلاهگیسم رو سرم گذاشتم، با لوازم آرایشی، ابرو برای خودم کشیدم و مژه ی مصنوعی رو به پلک هام چسبوندم و به فلیشیانای درون ایینه نیشخند زدم،من حتی اگه یه ساعت هم وقت داشته باشم باید خوش بگذرونم و شاد باشم و هرچقدر هم میتونم،خاطره ای خوش در ذهن بقیه باشم!
با این افکار دوباره به سمت کمد لباسم رفتم و دامن سرخ ضخیمی رو با بافت گرم رنگ پوشیدم و به سمت طبقه ی پایین راه افتادم. من جا نمیزنم.هرگز!